Web Analytics Made Easy - Statcounter

گروه زندگی-  نفیسه خانلری- روز عجیبی است. دانه های برف آنچنان باسرعت برای رسیدن یه زمین تقلا می‌کنند که انگار مدت هاست برای این روز انتظار کشیده اند و حالا به یمن روز مادر مامور شده اند تا بیایند و با یک غبارزدایی ناب، هوایی پاک را پیشکش همه مادران کنند. دلم می خواهد ساعت ها روی زمین برفی قدم بزنم اما چیزی تا درب ورودی نمانده و باید همین فرصت چند دقیقه ای را غنیمت بدانم؛ قدم هایم را کمی شمرده تر برمی دارم تا هم لذت قرچ قرچ برف‌های زیرپایم را بیشتر لمس کنم و هم آماده شوم برای یک جدال سخت و رویارویی با مادرانی که در آستانه روز مادر، لباس پرستاری بر تن کرده اند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

راستش را بخواهید مقصد امروز ما بخش کودکان یک بیمارستان دولتی است. قصد مکدر کردن خاطرتان را نداریم اما آمده ایم تا در آستانه روز مادر تصویرگر مهرمادری از دریچه ای دیگر باشیم و خداقوتی بگوییم به همه مادرانی که کاملا زنانه و تمام قد پای جگرگوشه هایشان ایستاده اند و در این روزهایی که همه مشغول دورهمی‌های خانوادگی و جشن و سرور مادرانه هستند، کنج تخت فرزندانشان دست به دعا برداشته و حال و هوای متفاوتی دارند.

ورود به بخش کودکان بیمارستان به خودی خود دل و جرات می خواهد، حالا تصور کنید که در آستانه روز مادر هم باشیم و بخواهیم پا به بخشی بگذاریم که همه جایش مهر مادری را فریاد می زند. ساعت حوالی ۳ بعدازظهر است. سکوت بخش، خیلی عجیب نیست. بچه ها دوز داروهای ظهر را گرفته و متاثر از اثرات دارو به خواب کم و بیش عمیقی فرو رفته اند. این ساعت ها بهترین فرصت است برای آنکه مادرها کمی آرام بگیرند.

شکلاتم را نگه می دارم برای آرش!

 «یکی یکدونه ام لا لا لالایی، گل گلخونه ام لا لا لالایی، بخواب عشق مامان لا لا لالایی بخواب عمر مامان لا لا لالایی...» در همان دقایق ابتدایی ورود به بخش اطفال، سوز صدای یکی از مادرها ناخودآگاه مرا به سمت اتاق می کشاند. پسر بچه ۳ ساله روی پای مادر به خواب رفته و اشک ها از گوشه چشم مادر به آرامی روانه می شود. همین که مرا می بیند، طوری که انگار منتظر یک هم صحبت بوده، با اشاره سر مرا به داخل دعوت می کند. پاورچین پاورچین وارد می شوم تا پسربچه را بی خواب نکنم. چند دقیقه ای به خواندن ادامه می‌دهد و وقتی خیالش از بابت کودک راحت می شود، با صدایی آرام می گوید:«فکر نکنید ناشکری می کنم اما قلبم سنگینی می کند؛ می ترسم جلوی اشک هایم را بگیرم و آخر سر خودم دق کنم.» با زمزمه یک دور از جان، جعبه دستمال را مقابلش می‌گیرم. اشک هایش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:«با امروز می شود ۱۱ روز؛ ۲روز پیش رفتیم. خیلی روز خوبی بود، خوشحال بودم که بالاخره پسرم خوب شده و به خانه می رویم اما فقط یک شب خوب بود و فردای همان روز دوباره بیماریش عود کرد و برگشتیم. پسرم مشکل حادی ندارد اما واقعا شرایط سختی است‌. خداکند به حق فاطمه زهرا(س) همه بچه ها از بیمارستان مرخص شوند و پسر من هم رو به راه شود.» الهی آمین می گویم و جعبه شکلات را باز کرده و به او تعارف می کنم. یکی از شکلات ها را برمی دارد و می گوید:«نگه می دارم برای آرش تا هروقت حالش خوب شد بخورد!» اینبار اشک در چشمان من جمع می شود. به سختی جلوی خودم را می گیرم، واقعا مهر مادری چیزی عجیبی است. چند شکلات روی میز کنار دستش می گذارم و می گویم:«این ها برای گل پسرتان. آن یکی را خودتان بخورید، کامتان شیرین شود.» وقتی با آرزوی سلامتی برای فرزندش، قصد رفتن می کنم. دوباره اشک از گوشه چشمانش روانه می شود و می گوید:«برای آرشم دعا کنید...»

خدا را قسم دادم به آبروی فاطمه زهرا(س)/ دخترم یک وسیله بود!

صدای یاالله  آقایی، سکوت سالن را می شکند. با گل و شیرینی آمده اما سرپرستار بخش مانع ورودش می شود و می‌گوید:«ورود آقایان به این بخش ممنوع است؛ ضمنا آوردن گل هم ممنوع است چون آلرژی زاست.» مرد، عقب عقب می رود و با تلفن همراهش شماره ای می گیرد. چند دقیقه بعد، خانمی جوان در راهروی ورودی بخش به دیدن همان آقا می آید. مرد، گل و شیرینی را به دست همسرش می دهد و با بوسه ای از پیشانی همسرش، خسته نباشیدی به او می گوید و سپس گرم خوش و بش می شوند.

همین که نگاهم را از آن ها برمی دارم تا مانع خلوتشان نشوم، کمی آن طرف تر خانمی را درحال صحبت با تلفن می بینم. کاملا مضطرب به نظر می رسد و در حین صحبت کردن، چندین بار طول راهرو را طی می کند. بعد از قطع کردن تلفن به سراغش می روم. با تبریک روز مادر، جعبه شکلات را به سمتش می گیرم و از حال و احوال فرزندش می پرسم. با همان حالت نگران می گوید:«خدا خیلی رحم کرد. دیشب به آبروی حضرت زهرا قسمش دادم که دخترم را نجات دهد. دخترم چند ساعتی مدام بالا می آورد آنقدری که کلی آب از دست داد. دکتر می گفت اگر یک ساعت دیرتر آمده بودید، کلیه هایش آسیب می دید اما خدارا شکر امروز وضعیتش بهتر است و خطر رفع شده.» به انگشتر ظریف دستش با نگین فیروزه ای نگاهی می اندازد و با اشاره به آن می گوید:«وقتی دکتر گفت کلیه های بچه مشکل پیدا کرده، انگار دنیا روی سرم خراب شد. همان موقع نذر کردم که اگر همه چیز به خیر و خوشی تمام شود، این انگشتر را ببرم برای خانواده ای که دو بچه معلول دارند. از اهالی شهرستان خودمان هستند؛ انگار قسمت بوده و دختر من هم وسیله ای برای کمک به آن هاست!» نوع نگاهش به زندگی و مقدرات الهی، بدجوری فکرم را مشغول می کند. اینجا در چنین شرایطی، طوری حرف از قسمت می زند که دلم می خواهد ساعت ها درکنارش بنشینم تا بیشتر و بیشتر از او درس اخلاص بگیرم اما خستگی در نگاهش موج می زند. کاملا معلوم است که شب سختی را پشت سرگذاشته و نتوانسته چشم روی هم بگذارد. برای دخترش آرزوی سلامتی می کنم. همان دست را که انگشتر فیروزه در آن خودنمایی می کند، به آرامی می فشارم و می گویم:«نذرتان قبول. خدا خیرتان بدهد، حتما که دعای همان دوتا بچه و پدر و مادرشان تا آخر عمر بدرقه راه دختر گلتان خواهد بود.» او را تا دم در اتاق همراهی می کنم تا برای دقایقی هم که شده بتواند چشمانش را روی هم بگذارد و برای ادامه روز و مراقبت از دخترش، انرژی بیشتری بگیرد. 

مادر است دیگر...

از اتاق ایزوله صدای چند نوزاد به گوش می رسد. قاعدتا نباید بیشتر از یک نفر در آن اتاق باشد اما صداها چیز دیگری می گوید. همین موضوع باعث می شود تا ماسکم را محکم تر کرده و چندقدمی جلوتر بروم. دوپسر بچه حدودا ۴، ۵ ماهه در اتاق ایزوله بستری هستند. آنقدر به هم شباهت دارند که به راحتی می توان فهمید دوقلو هستند. خانم جوانتر با پشت دست، موهایش را کنار می زند. یکی از قل ها را به خانم مسن تر می دهد و سراغ آن یکی می رود. صدای گریه شان آنقدر بلند است که از شنیدن صدای سلامم مطمئن نیستم اما خوشبختانه هردو خانم با مهربانی جوابم را می دهند و این یعنی، حواسشان هست و می‌توانم چند دقیقه ای با آن ها هم صحبت شوم. خانم جوان که به گفته خودش مادر دوقلوهاست با لهجه شیرین آذری می‌گوید:«حالشان خیلی بهتر از دو روز قبل است. از همین ویروس های اسهال و استفراغ گرفته اند اما خداراشکر، داروها جواب داده و رو به راه شده اند. امیدوارم دکتر زودتر مرخصمان کند. اینجا دست تنها مانده ام.» سوالم را از نگاهم می خواند و می‌گوید:«این خانم پرستار هستند. شب اول که متوجه شدیم همسرم نمی‌تواند در این بخش بماند، مجبور شدیم پرستار بگیریم اما به هرحال بچه ها با من و پدرشان اخت هستند و الان که پدرشان نیست، انگار مسئولیتم دو برابر شده اما چاره چیست؟ باید تحمل کرد. به قول معروف مادر است دیگر...» واقعا هم می توان خستگی را از چهره اش خواند اما برای آنکه حالش را بهتر کنم در پاسخ صحبت هایش می‌گویم:«مادران آذری به جسارت و استقامت شهرت دارند و قطعا شما هم آنقدر پرقدرت هستید که این چنین محکم ایستاده اید. امیدوارم هرچه زودتر حال گل پسرهایتان خوب خوب شود و دیگر گذرتان به بیمارستان نیفتد.»

این بچه ها شاه کلید بهشت هستند

مقابل ایستگاه پرستاری، مادری درحال گرفتن دستورات دارویی است. ظاهرا فرزندش مرخص شده و تا ساعتی دیگر راهی خانه می شود. ناخودآگاه می‌گویم:«خدایا شکرت. چقدر خوب است که مرخص می شوند و امشب را در کنار خانواده می‌گذرانند.» جعبه شکلات را که در دستانم می بیند، فکر می‌کند من هم یکی مثل خودش هستم و به خاطر مرخص شدن فرزندم، شکلات پخش می‌کنم اما وقتی متوجه قضیه می‌شود، می‌گوید:«چقدر کار خوبی کردید آمدید. همیشه آنقدر از فداکاری مادرها گفتیم که شاید برای همه عادی شده باشد اما اینجا داخل بخش کودکان، واقعا می شود فداکاری مادرها را بیشتر و بیشتر لمس کرد. در این چند روز آنقدر مادر نگران، بی خواب، خسته و حتی گریان دیدم که انگار برای خود من به عنوان یک مادر همه دشواری های مادری یادآوری شد. بی خود نیست می‌گویند بهشت زیر پای مادر است. من حتی معتقدم که بیماری بچه ها و پرستاری بی چون و چرای مادرها، شاه کلید بهشت است و باید قدر همین را هم بدانیم. نه اینکه راضی به بیماری بچه ها باشم اما می خواهم بگویم که خدا پاداش تک تک فداکاری مادرها را می دهد و هیچ چیز از نظرش پنهان نمی ماند. بالاخره این هم یک امتحان الهی است اما سخت‌تر از همه امتحانات دیگر که امیدوارم پایانش برای همه مادرها و پدرها خوش باشد و خداوند هیچ خانواده ای را با بیماری سخت و لاعلاج فرزندانشان امتحان نکند.»

شب هایی که شیفتم، پدرش مادری می‌کند البته با شیرخشک!

تقریبا همه تخت ها پر هستند و به محض آنکه کودکی مرخص می شود، یکی دیگر جای او را می گیرد. این را وقتی متوجه می شوم که سرپرستار با اورژانس تماس می گیرد و اعلام می‌کند که می‌توانند دو کودک را به بخش منتقل کنند. دیدن چهره بیمار بچه ها، حال مرا هم خراب می‌کند اما هنوز چندتا از شکلات ها باقی مانده و تا آن ها را میان همه مادرهای فداکار این بخش پخش نکنم، خیالم راحت نمی‌شود. به همه اتاق ها سر می‌زنم و برای مادرهایی که استراحت می کنند، شکلاتی می گذارم و بلافاصله از اتاق بیرون می روم تا مبادا آن ها را بیدار کنم.

 آخرین مقصدم، ایستگاه پرستاری است. شیفت ها تازه تغییر کرده و ۳ نفر مشغول به روز کردن پرونده ها و آماده کردن دوز بعدی داروها و سرم ها هستند. سرشان آنقدری شلوغ است که فقط به تبریکی مختصر و تعارف شکلات بسنده کنم اما با این حال، پوشش ایزوله یکی از پرستارها نظرم را جلب می کند. کنجکاوی چنان بر من غلبه می کند که کمی صمیمانه تر به او تبریک می گویم تا شاید سرش را بالا بیاورد و بتوانم گپی هم با او بزنم. ناگهان نگاهمان با هم تلاقی پیدا می کند. لبخندی می زنم و خداقوت می گویم. با صدای گرمش، پاسخم را می دهد و من هم از خداخواسته باب صحبت را باز می کنم.«حسابی خودتان را پوشانده اید!» از حرفم تعجب نمی کند و انگار خودش هم می داند بیش از دیگر پرستارها جانب احتیاط را رعایت کرده. می گوید:«دخترم هنوز یک سالش نشده. همین چندوقت پیش به خاطر عفونت ریه بستری بود. مریضی را از خودم گرفت و خلاصه کلی اذیت شد. بالاخره شغل ما اینطور ایجاب می کند. هر روز و هرشب با کلی بیمار و کلی ویروس دست و پنجه نرم می کنیم و فقط یکی از همین ویروس ها کافی است تا هم خودمان بیمار شویم و هم فرزندان و خانواده هایمان. الان هم سیستم ایمنی دخترم حسابی پایین آمده و مجبورم سختی ماسک و این همه پوشش را تحمل کنم تا مبادا دخترم یکبار دیگر راهی بیمارستان شود.» با تعجب می پرسم:«با این حال شیفت شب هم می آیید و دخترتان در این سن و سال تنها می ماند؟» در پاسخ سوالم با لبخندی که نمی دانم تلخ است یا شیرین، می گوید:«شیفت است دیگر. چاره چیست؟ شب هایی که شیفتم، پدرش برایش مادری می کند، البته با شیر خشک!» لبخندی می زنم و برایش آرزوی سلامتی می کنم. حالا که حسابی کنجکاویم ارضا شده با تبریکی دوباره و خسته نباشیدی گرم، از ایستگاه پرستاری به سمت درب خروج حرکت می کنم... 

این شکلات های خاص عیدانه...

هنوز ۴شکلات باقیمانده؛ آن ها را برمی دارم و جعبه خالی را داخل سطل آبی می اندازم. طی چندساعتی که داخل بخش بوده ام، به خوبی فهمیده ام که نباید زباله های عادی و عفونی را یکجا بریزم. هنوز تکلیف ۴ شکلات باقیمانده را مشخص نکرده ام که مادر و دختری حدود ۶۰ و ۳۰ ساله از بخش زنان خارج می شوند. ظاهرا آن ها هم به تازگی از بیمارستان مرخص شده اند. به سمتشان می روم و شکلات ها را به آن ها تعارف می کنم. مادر که انگار از دیدن شکلات ها خوشحال شده، می گوید:«خدا عمرت بدهد مادر، این شکلات را به فال نیک می گیرم و به نیت شفا می خورم. انشالله که گذر هیچ کس به اینجا نیفتد.» با حرفش ناخودآگاه یاد تبرکی‌های هیات می افتم و کمی خودخواهانه دو شکلات باقیمانده را داخل جیبم می‌گذارم تا آن ها را برای فرزندانم ببرم. بالاخره عید است و روز مادر. حیف است، فرزندانم از این شکلات های خاص عیدانه تبرک نکنند...

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: روز مادر مادران پرستار کودکان بیمار بخش کودکان چند دقیقه روز مادر شکلات ها بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۸۳۴۲۴۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

رئیس سابق فدراسیون کشتی در آلمان بستری شد

ناصر میرواحدی دو ماه است که در بیمارستانی در فرانکفورت آلمان بستری است.

به گزارش ایسنا، سید ابوالحسن (ناصر) میرواحدی رئیس سابق فدراسیون کشتی و پهلوان سابق ایران حدود دو ماه است در بیمارستانی در فرانکفورت آلمان تحت مراقب های ویژه قرار دارد.

میرواحدی که در اوایل انقلاب و در دهه ۶۰ رئیس و دبیر فدراسیون کشتی بوده، نایب پهلوانی کشور و نایب قهرمانی کشتی آزاد کشور را در دوران ورزشی اش تجربه کرد.

خبرگزاری ایسنا برای این پیشکسوت ۷۴ ساله کشتی ایران و اصفهان آرزوی سلامتی دارد.

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • طرز تهیه کوکی شکلاتی + نکات مهم و فوت و فن‌ها
  • ایمن‌سازی کودکان زیر ۵ سال با قطره فلج اطفال اجرا شد
  • عملیات ایمن‌سازی با قطره فلج اطفال در مناطق پرخطر اجرا شد
  • قدردانی بسیار خاص و متفاوت از مادران در لالیگا اسپانیا | روز مادر در استادیوم | ویدئو
  • مست عشق : روایتی متفاوت از عشق با حضور ستارگان دو کشور (+عکس)
  • ناصر میرواحدی در آلمان بستری شد
  • ناصر میرواحدی رئیس سابق فدراسیون کشتی در آلمان بستری شد
  • عکس‌| رئیس سابق فدراسیون کشتی در آلمان بستری شد
  • رقص خون در گلوی پاییز؛ روایتی متفاوت از همسر شهید جاویدالاثر «رسول هوشیاری»
  • رئیس سابق فدراسیون کشتی در آلمان بستری شد